رها جونمرها جونم، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

رها داودی

تاتی تاتی پاپا تی تی

دخمل  گلم یه هفته ای می شه که داری تاتی میری دوسه قدم می ری و دوباره سقوط اونهم از همه نوعش همراه بادرد و گریه الان دیگه پنج شش قدمی میری و خودت هم می خندی به این راه رفتن از آب دهن نگو که کشته منو همش رو به پایین اونهم کش دار امروز رو با  آبریزش بینی و عطسه زدن شروع کردی داداشی هم همینطوره توی خونه هم تمام مسیر های شما و میزها و شیشه ها حتی تلویزیون با آب  دهانت ضد عفونی میشه مامانی به گردت هم نمی رسه اگه داداشی نباشه خدایی کم میارم گاهی اون جای من دنبالت الان هم که همش به هر صورت می خوری زمین و گاهی اوقات از نوع بدش البته به قول مامانم ملائک همه مراقبتن تا مامانی کم نیاره وشما سالم و سلامت باشی...
15 ارديبهشت 1394

مروارید کوچولو

امروز سوم اردیبهشت هست که دارم برات آش دندونی می پزم مامان جون داداشی رو برده که من فرصت بیشتری داشته باشم و راحتتر کار انجام بدم مروارید کوچولو بلاخره نیش زد و ما کلی ذوق کردیم از دیدنش خودت هم داری گاز گرفتن داداشی و وقتی چیزی بهت نمی ده تمرین می کنی تازه یادگرفتی اگه نتونستی گاهی اوقات موهاشو بکشی آش دندونی پخته و خورده شده همراه خانواده و برای عمه ها و زن عمو و مامان بزرگ هم فرستاده شد خودت هم کلی از آش  خوردی و دوباره هم می خواستی خاله ملیحه یه شلوار خوشگل قرمز برات خرید با چند تا عروسک سوتی خاله نگار هم به جای شما برای داداشی تنیس خرید که حساس نشه خاله جون هم یه شانسی مکویین برای داداشی و کلی گیره سر نانا...
15 ارديبهشت 1394

نوروز 94

روزها به سرعت در گذرند و ماهم زمانی که به پشته سر نگاه می کنیم فقط و فقط می تونیم حصرت بخوریم که ای کاش ............  اما باز هم با تمام گذر ها باید سوخت و ساخت دلم می خواست بهتر می تونستم بغلت کنم و تما مدت کنارت باشم اما دوست نداشتم که داداشی دل آزرده بشه و خیلی چیزای دیگه امسال هم گذشت و سال جدید خانواده چهار نفری مون شاد و سرحال بود اولین روز عید رو به دید و بازدید بزرگترا گذروندیم و روز دوم با مامان جون و خاله ها وعمو جعفر رفتیم اصفهان (البته امسال ما طالقان نرفتیم چون مامان بزرگ همراه عمه لیلا رفته بود یزد) کلی خوش گذروندیم و آخر هفته برگشتیم محمد فرهام هم توی میدان نقش جهان  کلی بازی کرد و چند باری هم در...
26 فروردين 1394

نه ماهگی

عزیز دلم این نه ماه زندگیمون یه فرق دیگه هم کرده و اونهم جنب و جوششه که داره به حد اعلا می رسه دیگه نزدیکای سال نو هستیم داریم خونه تکونی می کنیم و منتظر رسیدن بهار هستیم تا اولین بهار زندیگت رو کنار تمام هستی جشن بگیریم هنوز راه نمی ری و دندون هم که نداری برنامه ما هم برای عید سفر به اصفهان زیباست که مامان و داداشی عاشقش هستند توی اولین فرصت میام و کلی مطلب  میزارم خیلی شلوغم تمام وقت درخدمت شما دوتا گل هستم  
26 فروردين 1394

قدم هایی پر از شور

نیرویی عظیم در پاهای  کوچکت هست که تمام مدت در حرکته و لحظاتی از زمان عقب نیست و با شور و شوق جای جای خونه و زیر و بمش رو طی می کنی و خستگی ناپذیری و گاهی اوقات اصلا راضی به  نشستن نیستی و تمام مبل و دیوار رو می گیری و راه میری گاهی اوقات هم چند لحظه روی پاهات بدون کمک می مونی و بعد می افتی قربون زبون شیرینت برم که بابا . دا دا . مه مه . ماما می گی و اگه بگیم بابا کجاست دد می گی وقتی که صبح بلند میشه سریع الان گرسنگی می کنی و میگی مه مه اگه دیر مه مه برسه کشتی ما رو دخملی شکمو همین که سیر میشه دیگه صدا نداره فقط مثل مورچه هرچی که هست رو میریزه زمین و اگه فرصتی هم باشه و مامان دورو برش نباشه میره سطل آشغال و...
6 اسفند 1393

هشت ماهگی

دختر گلم هشت ماه از زمینی شدنت گذشت و زندگیمون پر از بوی بهشت شد و هر صبح بادیدن رو خندان تو یاد بهشت و حدیث پیامبر(ص) که می فرمایند اگر می خواهید بوی بهشت را استشمام کنید کودکان و نوزادان را ببوسید و ببویید توی این مدت هشت ماه عطری بهشتی به زندگی ما بخشیدی و کنار داداشی که من بیشتر (نعمت) صداش می کنم تمام بهشت و به خونمون آوردین و زندگیمون رو غرق نمعت کردین دیگه الان کلی شیطون شدی و تازه تالاب تالاب زمین هم می خوری گاهی بامزس گاهی هم درد ناک که کنجکاویت کم نمی کنه تازه روی دو زانو هم میشینی و خودت رو بالا پایین می کنی و کلی لذت می بری از این کارا هفدهم بهمن رفتیم طالقان البته اونمه ظهر تا عصر که از رفتن پشیمونم کرد اونجا خوب بودی و...
25 بهمن 1393

رها و بیمارستان

رها گلی ما کلی مریض شده و بیمارستان هم رفت بعد از اینکه داداشی ویروس کج و کوله جدیدش رو به گل دخملمون منتقل کرد بدن کوچولوش بی آب شد و شبونه راهی بیمارستان شد و دو شبی و میهمان شد البته داداشی مریض هم دو شبی و مهمون مامان جونش بود و از اینکه اولین بار بدون حضور من و بابایی اونجا می موند کلی راضی بود اصلا انتظار این رو نداشتیم که بمونه و همش منتظر بی تابی بودیم اما  خدارو شکر دیگه مردی شده برای خودش این هم رها در بیمارستان ...
25 بهمن 1393

هفت ماهگی

امروز پرنسس ماه هفت ماهش رو هم به سلامتی تمام کرد و قدم به هشت ماهگی گذاشت دقیقا دو روز بعد از پایان هفت ماهگی شروع کرد به چهار دست و پا رفتن و مبل و دیوار و هم میگرفت و می ایستاد رها گلی رو اول ماه ربیع به اولین سفر زمینی خودش بردیم اما خودش اصلا  خوشش نیومد و زمانی که بیدار بود مدام گریه می کرد مثل اینکه توی راه های طولانی هوای ماشین اذیت می کردش با تمام سختی و لذت بالاخره به شیراز شهر شعر و شعور رسیدم و به عمه ها و مامان بزرگ ملحق شدیم قرار بود که روز دوم ماه ربیع دایی مهدی (پسر عمه نسرین) با زندایی مرضیه پیوندی مقدس ببندند و ماهم شریک شادی شون بشیم کلی خوش گذشت و این مر اسم هم انجام شد و با شادی خانوداده  ها همرا...
22 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رها داودی می باشد